جدول جو
جدول جو

معنی خرنبار کردن - جستجوی لغت در جدول جو

خرنبار کردن
(بَ طَ دَ)
بجوقی کسی را حمل کنند. (از اسدی). بجماعت کسی را بردارند. (یادداشت بخط مؤلف) :
یکی مواجر و بی شرم و ناخوشی که ترا
هزاربار خرنبار بیش کرده عسس.
لبیبی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(زِ دَ اَتَ)
سنگین کردن بار. ثقیل کردن حمل. وزین نمودن بار:
بفرمود شه تا از آن خاک زرد
شتربان صد اشتر گرانبار کرد.
نظامی.
، بسیار بارور شدن درخت:
مهر تو بر دل من تا به جگر بیخ زده ست
شاخها کرده بلند و بارها کرده گران.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
جمعیت و هجوم کردن مردم بجهت کاری، جماع کردن چند شخص با یکنفر، فتنه و آشوب کردن، شلتاق کردن، کسی را جهت رسوایی بر خر سوار کردن و در شهر و محلات گردانیدن
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ)
جمع کردن. توده کردن. روی هم انباشتن. بر یکدیگر نهادن:
از چندان باغهای خرم و بناها... بچهار پنج گز زمین بسنده کرد و خاک بر او انبار کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
چهل گاو گردون ز زر بار کرد
دوصد دیگر از دیبه انبار کرد.
اسدی (گرشاسب نامه ص 303).
سبکباری کنی دعوی ّ و آنگاه
گناهان کرده ای بر پشت انبار.
ناصرخسرو.
اگر تو عفو کنی بر دلم ببخشایی
کنم ز تنگه به بالای این حصار انبار.
مسعودسعد.
پس پسران را بر هم می نهاد تا صد پسر رابر همدیگر انبار کرد و آن چیز بالاتر همی شد و همی نمود. (مجمل التواریخ).
کی توان از سینه داغ انبار کرد
که شرار آه تخم شور نیست.
ظهوری (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
مجازاً، جمع کردن بر روی یکدیگر بی نظمی و بی قاعده ای و بی تصرفی. از چیزی یا چیزهای بسیار در جایی گردکردن و غالباً بی نتیجه و حاصل و معنائی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به تلمبار و تلیبار شود
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ)
به زر منقش کردن:
زرو نعمت آید کسی را بکار
که دیوار عقبی کند زرنگار.
سعدی (بوستان).
به عاقبت خبر آمد که مرد ظالم مرد
به سیم سوختگان زرنگارکرد سرای.
سعدی.
رجوع به زرنگار شود
لغت نامه دهخدا
سنگین کردن بار کسی یا چیزی. گرانبار گرداندن (گردانیدن)، سنگین بار گردانیدن، ثقیل نمودن: گوش هوش او را بان دررآبدار و حسن خلق و معاش با خلق الله گرانبار گردانید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرناس کردن
تصویر خرناس کردن
خرخر کردن در خواب
فرهنگ لغت هوشیار
انباشتن، انباشته کردن، کپه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
تخزينٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
Stow
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
arrimer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
składować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
לאחסן
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
укладывать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
انبار کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
সঞ্চয় করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
kuhifadhi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
istiflemek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
쌓다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
収納する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
गुप्त रूप से रखना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
装载
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
menyimpan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
เก็บไว้
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
opslaan
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
verstauen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
estibar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
складати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
armazenar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از انبار کردن
تصویر انبار کردن
stivare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی